عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

8 ماهگی

سلام نيني گولوی من مامانی 8 ماهگیت مبارک .. داری مرد میشیااااا ! دو روز پیش که ماهگردت بود با بابایی رفتیم درمانگاه برای چکاب ماهیانه ات ! از یه طرف استرس و از یه طرف هم ته دلم امید داشتم؛ تو این دو هفته تقریبا خوب شیر خورده بودی .. وعده های شیر خوردنت تو کل شبانه روز به 5 بار نمیرسه و از اونجایی که تا نخوابی شیر نمیخوری ، تو خواب خیلی یواش یواش میخوری و شیر خوردنت به یک ساعت میرسه! قبلا از شب تا صبح هم شیر نمیخوردی ولی الان حداقل یه بار شیر میخوری ..خلاصه وزنت رو گرفت و وزنت تو این دو هفته 250 گرم زیاد شده بود و شده بود8350 گرم ( توجه کن چقدر من سر گرم گرم وزنت خوشحال و ناراحت میشم ! )، جبران دو هفته ی قبلش رو نکرده بود ولی برای...
28 شهريور 1391

بزرگ شو مادر !

سلام كوچولو ! قندعسلم 3 روز دیگه 8 ماهه میشی ! و من بیشتر از این که ذوق بزرگتر شدنت رو داشته باشم نگران چکاپ ماهیانه ات هستم ! البته این نگرانی از همون اول که به دنیا اومدی با منه چون از همون اول درست و حسابی شیر نمیخوردی .. از وقتی داروهایی رو که دکتر بهت داده ،میخوری ، وعده های شیر خوردنت بیشتر شده ولی اشتها و میلت به غذا خوردن هیچ تغییزی نکرده .. با خودم فکر میکردم که درسته این روزا و حرکات و اداهای تو خیلی شیرینه ..درسته که از کاراهای تو مدام خنده رو لبامونه و شادی و خوشحالی میکنیم ولی این نگرانی واسترس تو دلم داره مثل خوره وجودمو آزار میده .. از خدا میخوام زودتر بزرگ شی خیلی زود و  این روزا با تمام شیرینی های ...
23 شهريور 1391

راه رفتن به کمک مبل!

سلام قربونت برم فدات شم مامانی که تو این دو هفته هر روز یه کار جدید میکنی و ما رو هیجان زده و شگفت زده و خوشحال میکنی و با هر کاری که میکنی باعث میشی که منم کلی بال بال بزنم و احتمالا تا چند روز دیگه پرواز کنم ! امروز بعد از اینکه دستت رو گرفتی به مبل و بلند شدی با تکیه به مبل تا اون ور مبل راه رفتی و یاز دوباره الان که من نشسته بودم و عکسای آتلیه ی دوماهگیت رو میزاشتم بار از اون ور مبل تا کنار من اومدی و لباسمو کشیدی و باز دوباره تکزار کردی ! تازهههه داشتی با ماشین حساب بازی میکردی،افتاد زمین ؛ یه دستت رو گرفتی به مبل و بدون اینکه بیافتی خم شدی و ماشین حساب رو از روی زمین برداشتی و دوباره وایسادی ! به خدا مامانی نمیدونم چقدر خد...
18 شهريور 1391

پیشرفتها + عروسی دایی مهدی + سفرنامه ی همدان + غیره

سلام نفسمممم مامانی اینقدر شیرین شدی که خدا میدونه.. ایتقدر بازیگوش و شیطون شدی که خدا میدونه .. دیگه خیلی معلومه که منو میشناسی .. تا قبل از این خیلی بروز نمیدادی که منو میشناسی ! اول میخوام از کارایی که جدیدا یاد گرفتی انجام بدی بنویسم بعد جریانات این یکی دو هفته رو بنویسم . (8شهریور91) دستت رو گذاشتی رو پاهای بابات و خودتو کشیدی بالا و وایسادی و تا الان همش این حرکت رو با وسایلی مثل کلمن و مبل انجام میدی !   (10شهریور91_حدود7 بعد از ظهر_همدان- گنجنامه) گفتی بابا ولی بدون هدف و تا الان همش تکرار میکنی! (12شهریور91) بعد از چند هفته که به حالت چهار دست وپا میشدی بلاخره حرکت کردی ! 7-8 ...
16 شهريور 1391
1